قصه شب برای بچه ها؛ 9 قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب
به گزارش وبلاگ شخصی من، خبرنگاران | سرویس فرهنگ و هنر - بعضی از بچه ها موقع خواب دنبال بهانه ای برای فرار کردن از خوابیدن می گردند و اصلا دلشان نمی خواهد بخوابند. شنیدن داستان و قصه و خواندن کتاب های مختلف، علاوه بر اینکه مهارت های ذهنی کودک را تقویت می کند، به او فرصت خیال پردازی و قصه سازی را نیز می دهد و به او کمک می کند تا راحت تر به خواب رود. اما قصه های بچگانه مضامین مختلفی دارند؛ مانند قصه بچگانه در مورد خانواده یا قصه بچگانه در مورد ادب. با این حال در مطلب پیش رو تعدادی قصه شب بچگانه با مضامین مختلف برای عزیزان شما آماده کرده ایم.
برای دسترسی سریع به داستان مورد نظرتان، از فهرست موضوعی زیر استفاده کنید.
- فیل ها و موش ها
- اسب شاخ دار
- کلاغ مهربون
- احسان خجالتی
- پری کوچولو
- فیل و دوستانش
- پلیس جنگل
- موش کوچولو
- مامان بزغاله
قصه شب برای بچه ها
1. فیل ها و موش ها
در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانه ها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خرسند و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچه ای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود.
اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دور دست کوچ کردند. آن ها هر آن چه که داشتند از جمله گاو های شیرده، گاو های نر، بز ها و اسب ها را با خود بردند. حتی سگ ها و گربه های ولگرد نیز تصمیم دریافتد که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آن ها شهر را ترک کردند.
فقط موش های این شهر تصمیم به ماندن دریافتد. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موش هایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین می کرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موش ها می توانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد می کرد را بخورند. به آرامی، تعداد موش ها زیاد و کل شهر به شهر موش ها تبدیل شد!
چندین نسل از موش ها در کنار یکدیگر در شهر زندگی می کردند. آن ها پدربزگ - مادربزرگ ها، پدر - مادر ها، عموها، خاله ها، دایی زاده ها، عمه زاده ها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موش ها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت می کردند.
دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانه بزرگی که از جنگل عبور می کرد، برای همه حیواناتی که در جنگل زندگی می کردند، آب آشامیدنی تأمین می کرد. در میان حیوانات جنگل، یک گله بزرگ فیل وجود داشت. فیل ها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آن ها غذای کافی ، آب و سرپناه فراهم می کرد.
در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکه گله فیل ها از همه فیل های جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیل ها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او درباره دریاچه نزدیک شهر موش ها گفت. فیل ملکه به یک باره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.
به محض این که گله فیل ها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماه ها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمی توانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیل ها در جریان این شور و هیجان شان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آن ها لگدمال می شود.
موش ها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسکمک از آن ها کشته و زخمی شدند. آنها می ترسیدند که فیل ها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موش ها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این ، موش ها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از راستا دیگری بازگرداند.
موش ها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گله فیل ها بر سر موش ها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موش ها اطمینان داد که گله هنگام بازگشت به جنگل راستای متفاوت را طی می کند و هرگز از نزدیکی شهر موش ها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موش ها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانواده موش ها در صورت نیاز همیشه آماده کمک به فیل ها خواهند بود.
ماه های زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتش اش بود و فیل های زیادی را برای پادشاهی خود می خواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تله هایی برای دریافت فیل ها کار گذاشتند؛ خندق های عمیق حفر کردند، روی آن ها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگ ها به عنوان طعمه قرار دادند.
فیل ها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیل های اهلی خودشان ، فیل های به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آن ها از خندق ها ، به وسیله طناب های ضخیم، فیل ها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از شرایط، آن جا را ترک کردند.
فیل ملکه یکی از فیل هایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چاره ای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیل ها افتاد. فیل ملکه یکی از فیل های جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موش ها برود و کل ماجرا را روایت کند.
فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طناب ها را با دندان های تیز خود پاره کردند. فیل ها دوباره آزاد شدند.
فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیل ها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خرسند بود که موش ها توانستند به فیل ها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیل ها و موش ها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آن ها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند.
✴✴ قصه شب ✴✴
2. کره اسب شاخ دار
روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می کردند. اونا همه جا با هم می رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می رفتند از دشت های سرسبز علف می خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می خوردند. بچه ها باهم می دویدند و بازی می کردند. بین این اسب ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه اسب ها اسب شاخ دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم یومد. دلش می خواست شکل اسب های دیگه باشه. احساس می کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می گفت: آخه این شاخ به چه درد من می خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می خواد شکل اسب های دیگه باشم.
تا اینکه یه روز از پیش اسب ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون ها بعد یهو چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخ دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ دار هاج و واج داشت نگاهشون می کرد که اسب ها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ ها بهش گفتند که به اسب هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می گویند تک شاخ. تک شاخ ها توی باغ وحش ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا ها و کارتون ها زندگی می کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ دار خیلی خیلی خرسند بود که با اینکه شبیه اسب های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.
با این حال دلش برای خونواده اسب ها تنگ می شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می تونه بکنه.
✴✴ قصه شب برای بچه ها ✴✴
3. کلاغ مهربون
یک روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه. همینجوری که داشت پرواز می کرد یک کرم رو دید که روی علف ها راه می رفت. خیلی خرسند شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد. کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی می میره.
سنجابه هم که داشت از اونجا رد می شد به خانوم کلاغه گفت: راست می گه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.
آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ در حال استراحت بود گفت: خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول می کنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.
خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو می سوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت. بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت. کرم کوچولو خیلی خرسند شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش. خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.
وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ ها باهم گفتند: مامان جون چی برامون غذا آوردی؟ خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم. دوتا از جوجه کلاغ ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر می کنیم.
نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغ ها از گرسنگی خوابشون نمی برد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه. همینجوری که توی تاریکی شب پرواز می کرد، یهو یه نوری روی علف ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده. کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت می گشتم. لطفا دنبال من بیا. خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه. خیلی خرسند شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت. جوجه کلاغ ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند. یکی از جوجه کلاغ ها از مادرش پرسید: این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟ خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم می کرد، همه داستان رو براشون تعریف کرد.
✴✴ قصه بچگانه شب ✴✴
4. احسان خجالتی
احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک، اما وقتی می رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت: پسرم برو با بچه ها بازی کن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینند مسخره اش می کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردند سلام کرد و گفت: بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خرسندی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرد که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خرسند بودند.
✴✴ قصه شب برای بچه ها ✴✴
5. پری کوچولو
پری کوچولو دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت. پری کوچولو عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد ناراحت می شد و به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.
روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.
ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه می کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشه ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر می خرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه های خود رفتند.
آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غم انگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسک های پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آن ها تمام مغازه های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.
وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آن ها خیلی خرسند شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خرسند شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما متشکرم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.
✴✴ قصه شب برای بچه ها ✴✴
6. فیل و دوستانش
یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: با من دوست میشی؟ میمون جواب داد: من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمی تونی مثل من روی شاخه درخت ها تاب بخوری. فیل قصه ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد. در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی تونی همبازی خوبی برای من باشی. فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در راستا قورباغه را دید. ازش پرسید: با من دوست میشی؟ قورباغه گفت: من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی. فیل دوباره به راستا ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه پرسید: با من دوست میشی؟ روباه گفت: ببخشید، ولی تو خیلی بزرگی. آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمی شود ناراحت و خسته به خانه برگشت.
چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می کنند. فیل از آن ها پرسید: چی شده، چرا همه حیوانات فرار می کنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنه اش شده و اومده تا شکار کنه؛ فیل فکر کرد چکار می تونه بکنه که حیوان ها را نجات بده؟ پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ ببر به فیل گفت: تو دخالت نکن، آن ها غذای من هستند. بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه حیوان ها گفت که می توانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما می تواند دوست خیلی خوبی برای آن ها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.
✴✴ قصه شب برای بچه ها ✴✴
7. پلیس جنگل
اردک ها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه حیوونا که می خواستند آب بخورند اهمیت نمی دادند. زرافه مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگ های بالای درختارو بخوره بار ها و بار ها خونه پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد. روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورند. خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود. تقریبا همه حیوونای جنگل از این شرایط خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود. حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن اونا با هم تصمیم دریافت برای جنگل یه کلانتری بسازن، اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه! حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه؟
چاره کار رای گیری بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشند. رای گیری شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد:
مار خالخالی
یوزپلنگ تیزپا
کلاغ راستگو
اشکال این رای گیری این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند، چون هر سه نفرشون به اندازه مساوی رأی آورده بودند از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودند. اما حیونا اصرار داشتند بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنند و می خواستند دوباره برای رای گیری آماده شوند که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد. آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت. خرگوشه داد می زد: آی دزد، دزد کمکم کنید، دزد همه پولامو برد، بدبخت شدم. یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه دوید دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد. مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه حیوونارو برد کنار برکه. نقاب رو که از چهره اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای که دوست صمیمی خرگوشه است. قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودند تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونند با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدهند و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشند. همه از این فکر خوب خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.
✴✴ قصه شب برای بچه ها ✴✴
8. موش کوچولو
یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی می کردند. موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خرسند و راضی زندگی می کردند. اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب ها به موقع نمی خوابید. تا دیروقت بیدار موند. بخاطر همینم صبح ها نمی تونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه. موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار می شد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند. واسه همینم موش کوچولو تنها می موند و حوصله ش سر میرفت. هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش می گفتند به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمی داد.
آخر یه روز موش کوچولو گفت: اصلا من نمی خوام با شما زندگی کنم، می خوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب ها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونواده ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد. وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده. خانوم جغده می دونست که قضیه چیه، چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی. نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد. گفت: خانوم جغده من گرسنمه، غذا می خوام. ولی خانوم جغده گفت: نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمی خوریم. موش کوچولو گفت: ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم. خانوم جغده گفت: ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.
موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر و مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: من نمی خوام جغد باشم، می خوام موش باشم. بعدم برگشت پیش خونواده اش و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب ها زود بخوابه.
✴✴ قصه شب بچگانه ✴✴
9. مامان بزغاله
یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغاله هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله ها هم یاد دریافتد و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند.
گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچه ها من باید برم، ولی زود برمی گردم و براتون آش می پزم. به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچه ها. بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خرسند شد.
✴✴ قصه شب بچگانه ✴✴
شعر لالایی
دیگه شب شد لالا
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
دلم می خواد که تو خواب ناز بری نازنین
شب چراغون خدا رو تو آسمون ببینی
دیگه شب شد لالا
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
شب بخیر.
سخن آخر
در این مطلب چند قصه شب برای بچه ها، مانند قصه پری کوچولو، فیل و دوستاش و … آورده شد. شما می توانید در این رابطه از مقاله های 5 داستان آموزنده بچگانه با موضوعات جذاب برای بچه ها و سه قصه برای خواب در سنین مختلف نیز کمک بگیرید. امیدواریم از این داستان ها لذت برده باشید. لطفا نظر خود را درباره این قصه های بچگانه، در بخش نظرات و پرسش ها با ما و دیگر مخاطبان وبلاگ شخصی من در میان بگذارید.
منبع: setare.com